چند سالی است در حسرت یک سینهزنی مشتی ماندهام!
توفیق نداشتهام یا خود را محروم کردهام نمیدانم، فقط این شبها که میایستم و مرتب مداح بالا و پایین میکنم، به یاد شبهای محرم چندین سال پیش میافتم و حسرت میخورم.
آن شبها که هیچ کاره بودم و مثل تک تک این افراد، گم بودم در سیل جمعیت عزادار... میخروشیدم، فریادمیزدم، بر سر و سینه میزدم، بعدمیرفتم گوشه مجلس مینشستم و با قلبی آماده، بر غربت امامم آهسته اشک میریختم.
دلم برای آن همه پاکی و خلوص تنگ شدهاست...
یاد جعفر میافتم که چگونه از صبح در انتظار شبهای محرم با هم سر میکردیم و شب هنگام، آن همه راه را با موتور میرفتیم تا به هیئتی برسیم که بتوان بر مراد دل کلی سینه زد!
دلم برای آن همه صفا و صمیمیت تنگ شدهاست...
انگار آدمی ناگزیر است همزمان با رشد موقعیت اجتماعیش از بعضی چیزها چشم بپوشد، بعضی چیزها را از دست بدهد و در حسرت بعضی چیزها بماند.
خودم را دلداری میدهم که این کارها که تو میکنی چه بسا ثوابش بیشتر از نشستن و سینهزدن است؛ تو مقدمات مجلسی را فراهم میکنی که این همه آدم میتوانند بیایند و فیض ببرند! و بعد از این همه منیّت و ریا و ناخالصی حالم به هم میخورد.
چه خاک بر سرم من...
شب عاشورا که بغض سنگین مانده در گلو، تا شام غریبان قصد ترکیدن نمیکند. تصمیم دارم شب تاسوعا فرار کنم و بروم یک هیئت غریبه پیدا کنم - آنجا که کسی مرا نشناسد- بنشینم و عقده دل وا کنم.